چقدر این سربالایی ها ادامه دارند؟
من از زندگی که هیچ … پاهایم از من شکایت دارند
—
خدا میشود بلیطم را پس بگیری …؟
مقصد را اشتباه آمدم … اینجا را نمی خواهم
—
از این دنیا شرمنده ام که واردش شدم
ای کاش درب خروجی هم داشتی … خسته ام
—
ماهی در برکه و برکه تهی از آب
دانه در کویر و کویر تشنه
پرنده در قفس و آسمان در انتظار او
شب در کمین روز خفته
چشمها بسته
همه خسته، همه بی کس
شهر پر از زندان در بسته
امید ناامیدان روزنی است از نور
غافل از آنکه روزن را نیست طاقت آن نور
—
رسیده ام به حس برگی که میداند بادازهرطرف که بیاید سرانجامش افتادن است
—
زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود
گاهی حوصله
و من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی
کسی، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد
—
دیشب خسته تر از هر روز بودم …
کاش میشد گوشه ای می نوشتم
“خدایا خیلی خسته ام”، فردا صبح بیدارم نکن!!!
—
قلبم یک خط در میان می زند…زود نیست؟
دست هر پیر زنی را گرفتم …گفته…”پیر شی مادر”…
خدایا نکند در جوانی پیر شدم …
—
زندگی در حال بارگیری است، لطفا صبر کنید …
سرعت خوشبختی بسیار کم است …
تا زندگی ات لود شود … عمرت تمام شده …!!!
—
گذشته که حالم را گرفته است!
آینده که حالی برای رسیدنش ندارم!
و حال هم حالم را به هم میزند
چه زندگی شیرینی!…
—
ناامیدی اولین قدمی است که شخص به سوی گور برمیدارد …
—
وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی!
وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه!
وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته!
—
از پروژکتورهای روز و شب، از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
—
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
—
خالی تر از سکوتم …
انبوهی از ترانه
با یاد صبح روشن اما …
امید باطل
شب دائمی ست انگار …
—
دیگر بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبیه معجزه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار
وقتی که سنگ هم رحم به بالم نمیکند
—
دلم به کما رفته
برای مردنش دست به دعا شوید
—
پیراهنم را اتو می زنم
کفش ها را دستمال می کشم
زندگی اما
مرتب نمی شود…
—
صداے تپش هاے قلبم رو میشنوم
ولے
هیچ علاقه اے به زندگے کردטּ توش نیست
—
همچون ساعت شنی شده ام
که نفس های آخرش را میزند
و التماس میکند
یکی پیدا شود و برش گرداند
من هم …
نه …!!
لطفا برم نگردانید!!!
بگذارید تمام شوم …
—
صبحی که بجای عشق با سیگار شروع بشه …
یک شروع دوباره نیست
امتداد پایان است
برای کسی که دیگر امیدی به ادامه ندارد!!
—
گاهی احساس می ڪنَم روی دَست خدا مانده اَم
خَستہ اَش ڪَردم خودَش هَم نمیداند با مَن چہ ڪنَد؟
—
شانس یکبار در خونه آدم رو میزنه…
ولی بد شانسی دستش رو از رو زنگ ور نمیداره…
بدبختی هم که کلید داره هر وقت بخواد رسما میاد تو!
—
چیزی نمیخوآهَم جز …
یک اتآقِ تآریک
یک موسیقے بے کَلآم
یک فنجآن قهوه به تَلخی ِ زهر!
وَ خوآبے به آرآمے یک مرگ هَمیشگے
—
هر کس جای من بود، می برید
اما من هنوز می دوزم، چشم به امید …
—
مدتیست دلم شکسته از همان جای قبلی …!
کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا دیگر شروع نشوی …!
کاش میشد فریاد بزنم : “ پایان ”
دلم خیلی گرفته است …
اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد …
آدمها از دور دوست داشتنی ترند …!
—
سالهاست که …
در لایه های نابود اینگونه زیستنی
می گردم و ..
می گردم
تو را
و خودم را
بیگناه گم کرده ام
در خویشتنی که هر گز خوش نبود
چقدر دلم برای خواستن تنگ می شد
تا اینکه دریافتم
این زندگی
نه تویی
نه من
ما گم شده ایم
در نا کجا آباد خود ساخته ای که نشانی ندارد
نظرات شما عزیزان: